سکوت
دخترانگی هایم را فراموش کردم

سالهاست رنج بی پناهی

درد بی سرزمینی

آه دوری از کاشانه

من را به زنی سرد و یاغی تبدیل کرده.

خسته شدم از این همه تظاهر به بی دردی،

عمیقا قلبم می سوزد، از این همه نا مهربانی که زندگی به من روا داشته.

گاهی از خودم می پرسم: راستی یک زن چقدر می تواند تودار و صبور باشد؟

و گاهی از زور ناتوانی در برابر این همه ناکامی، چنان در خود فرو می روم که حتی حوصله شنیدن صدای نفس های خودم را هم ندارم.

زخم های کهنه قلبم این روزها دوباره سر باز کرده اند. دوباره دلم تنگ شده برای کوچه های کودکیم. برای نیشگون گرفتن های مادرم. برای سرکوفت های خواهرم. برای تک تک کسانی که آزارم دادند و دوستشان داشتم. دلسوز زنی هستم که در چهارده سالگی عروس شد و در بیست سالگی پیر شد.زنده بود اما هرگز بعد از بیست سالگیش نخندید.

دلسوز زنی هستم که سالها با مردی زندگی کرد که کوچکترین حسی به او نداشت.

دلسوز مادری هستم که چون عشق را نشناخته بود و خودش محکوم بود که فقط روزمره گی هایش را زندگی کند هرگز نفهمید، که نباید دخترش را وادار به ازدواج با مردی کند که همسن پدرش بوده و مهمتر از همه دلسوز مادرانی هستم که بی هیچ یار و امیدی هم پدر هستند و هم مادر.

«آفتاب»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *