بعد سی سال زندگی حتی بدون یه کوله پشتی روسری رو محکم زیر گلوش بسته بود یه عالمه کرم پودر روی صورتش بازم کبودی ها معلوم بودن و چاک روی لبش پیدا … آدمها سری تکون میدادن و از روی دلسوزی راه رو براش باز میکردن مامور گمرک اسمشو صدا کرد خانوم … رفت جلو از اضطراب میلرزید صداش دو رگه شده بود و از ته چاه در میومد مامور کنترل پاسپورت بادقت نگاهش میکرد قلبش تو حلقش بود
انگار نمیگذشت شاید اگر کمی دیگر کش میامد غش میکرد که مامور با صدای خشکی
…. گفت بعدی و مهر خروج را زد
هنوز مضطرب بود زنی محجبه مسئول کنترل چمدانها با دقت او را گشت چمدانی در کار
…. نبود تنی له شده ماتمی به قدر ابدیت در چهره و نگاهی مات
صدای اپراتور میامد « خروجی شماره ده مسافران ترکیه تیکت در یافت کنند» عجولانه و
…. آرام خرید به طرف خروجی
باورش نمیشد سوار هواپیما شد حتی اینور و انور رو نگاه نمیکرد انگار همه چشمها او را میپاییدند
… در هواپیما بسته شد خانوم مهماندار خوش آمدگویی کرد و دیگر چیزی نشنید
….خانوم خانوم و قطرهای آب رو رو صورتش میپاشیدند بی اختیار گریه میکرد گریه
… شادی نبود گریه تلخ «بی پناهی» بود گریه تلخ «رها شدن» در هیچ
….. هواپیما که متوقف میشد قلبش درد داشت
با قدمهای مردد از آینده نامعلوم پا به خاک ترکیه گذاشت میخواست به جلو نگاه کنه و پیش بره اما کدام آینده و کجا
…. و تنها چیزی که همراهش بود «بغض» حاکی از بی پناهی
نادیا