زخم های کهنه قلبم این روزها دوباره سر باز کرده اند
رقص یک هنر است

دخترانگی هایم را فراموش کردم

آن زمان که تمام نوجوانی و شیطنتهایم زیر اجبار چادر خفه شد.

رویاهایم را فراموش کردم

آن زمان که فقط خشن نبودن ملاک ازدواجم شد.

زن بودنم را فراموش کردم

آن زمان که دست مرد زندگیم هرگز نوازشم نکرد

زیبایی زنانه را فراموش کردم

آن زمان که لطافت تنم لمس نشد.

عشق را فراموش کردم

آن زمان که تمااام احساسم را گریه کردم و هدر شد.

ظرافت زنانه ام را فراموش کردم

آن زمان که در بستر بیماری فقط به زنده ماندن اندیشیدم.

امنیت را فراموش کردم

آن زمان که پس از ۱۶ سال جوانی که پای مردی گذاشتم، در غربت تنها رها شدم.

زیباییها و انحناهای تنم را فراموش کردم

آن زمان که برای ادامه زندگی در یک جامعه با چشمهای گرسنه مجبور شدم مردانه بپوشم.

چیزی در زندگیم نمانده که زن بودنم را برایم یادآور باشد.

زمخت شده ام. سرد. سخت و قوی اما مرده…‌

مرده ای متحرک که فقط بخاطر فرزندانش زنده است و ادامه میدهد…

و چنین است چکیده ۳۵ ساااال زندگی یک انسان…

فقط به جرم زن بودن و ایرانی بودن…

سارا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *